بجلوراندن. حرکت دادن بسوی مقابل. بجانب مقابل روان ساختن. هدایت کردن چیزی یا کسی بسوی مقابل: تو مرا بگذار زین پس پیش ران حد من این بود ای سلطان جان. مولوی
بجلوراندن. حرکت دادن بسوی مقابل. بجانب مقابل روان ساختن. هدایت کردن چیزی یا کسی بسوی مقابل: تو مرا بگذار زین پس پیش ران حد من این بود ای سلطان جان. مولوی
عشرت کردن. خوش گذراندن: چو سعدی عشق پنهان دار و لذت جوی و آسایش به تنها عیش میراند که منظوری نهان دارد. سعدی. مرا پنج روز دگر مانده گیر دو روز دگر عیش خوش رانده گیر. سعدی. گلیم بین که در آن بر چه عیش میراند سیه گلیمی من بین که دورم از بر او. سعدی
عشرت کردن. خوش گذراندن: چو سعدی عشق پنهان دار و لذت جوی و آسایش به تنها عیش میراند که منظوری نهان دارد. سعدی. مرا پنج روز دگر مانده گیر دو روز دگر عیش خوش رانده گیر. سعدی. گلیم بین که در آن بر چه عیش میراند سیه گلیمی من بین که دورم از بر او. سعدی
حرکت پیش یعنی ضمه به حرف دادن. مضموم خواندن. ضمه دادن حرفی را. مضموم کردن حرفی. مضموم نوشتن، درس را بمعلم پس دادن. درس را روان کرده بر استاد خواندن. پس دادن شاگرد درس خوانده را به استاد، دادن از قبل
حرکت پیش یعنی ضمه به حرف دادن. مضموم خواندن. ضمه دادن حرفی را. مضموم کردن حرفی. مضموم نوشتن، درس را بمعلم پس دادن. درس را روان کرده بر استاد خواندن. پس دادن شاگرد درس خوانده را به استاد، دادن از قبل
اسب راندن. اسب به حرکت آوردن. راندن اسب. حرکت کردن. روان شدن: برون ران از این شهر و ده رخش همت که اینجاش آب و چرایی نیابی. خاقانی. به چالشگری سوی او راند رخش برابر سیه خنده زد چون درخش. نظامی. چنان راند آن خسرو تاجبخش که چون ما در این بوم راندیم رخش. نظامی. جریده بر جریده نقش می خواند بیابان در بیابان رخش می راند. نظامی. زمانه جمع کند شش جهت به یک جانب اگر تو رخش حکومت به یک جهت رانی. عرفی شیرازی
اسب راندن. اسب به حرکت آوردن. راندن اسب. حرکت کردن. روان شدن: برون ران از این شهر و ده رخش همت که اینجاش آب و چرایی نیابی. خاقانی. به چالشگری سوی او راند رخش برابر سیه خنده زد چون درخش. نظامی. چنان راند آن خسرو تاجبخش که چون ما در این بوم راندیم رخش. نظامی. جریده بر جریده نقش می خواند بیابان در بیابان رخش می راند. نظامی. زمانه جمع کند شش جهت به یک جانب اگر تو رخش حکومت به یک جهت رانی. عرفی شیرازی
مانده از پیش. بازمانده از قبل، چنانکه غذا و نان، ته مانده. پس مانده. سؤر. (منتهی الارب). باقی طعام. پس خورده. نیم خورده. که از پیش کسی بماند (غذا). طعام نیم خورده
مانده از پیش. بازمانده از قبل، چنانکه غذا و نان، ته مانده. پس مانده. سؤر. (منتهی الارب). باقی طعام. پس خورده. نیم خورده. که از پیش کسی بماند (غذا). طعام نیم خورده
دعوت کردن که نزدیک آید. بحضور طلبیدن. پیش خواستن. بنزدیک خود خواستن. گفتن که نزدیک آید پیش. طلبیدن. احضار کردن. نزدیک طلبیدن: پر اندیشه دل گیو را پیش خواند وزآن خواب چندی سخنها براند. فردوسی. نهاد از بر نامه بر مهر خویش همانگه فرستاده را خواند پیش. فردوسی. فرستادۀ زال را پیش خواند ز هر گونه با او سخنها براند. فردوسی. نویسندۀ خامه را خواند پیش ز خاقان فراوان سخن راند پیش. فردوسی. که را گویم این درد و تیمار خویش که را خوانم اکنون بجای تو پیش. فردوسی. فرستادۀ شاه را پیش خواند فراوان سخن ها بخوبی براند. فردوسی. جهاندیده جاماسب را پیش خواند وز اختر فراوان سخنها براند. فردوسی. گسی کرد و بر گاه تنها بماند سیاوش و سودابه را پیش خواند. فردوسی. سپهدار پس گیو را پیش خواند همه گفتۀ شاه با او براند. فردوسی. سبک مرد بهرام را پیش خواند وزآن نامدارانش برتر نشاند. فردوسی. دبیر نویسنده را پیش خواند ز هر در سخنها فراوان براند. فردوسی. تهمتن زمانی به ره بر بماند زواره، فرامرز را پیش خواند. فردوسی. ازین کار او در شگفتی بماند جهاندیدگان را همه پیش خواند. فردوسی. ببست و نوشت از برش نام خویش فرستادگان را بخواندند پیش. فردوسی. بگفت این و بهرام را پیش خواند بسی داستان دلیران براند. فردوسی. ازآن جادویی در شگفتی بماند فرستاد و گستهم را پیش خواند. فردوسی. چو خسرو چنان دید بر پل بماند جهاندیده گستهم را پیش خواند. فردوسی. گرانمایه سیندخت را پیش خواند بسی خوب گفتار با وی براند. فردوسی. مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه که پیش تو آیم ز پیشم برانی. منوچهری. این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش بخواند. (تاریخ بیهقی). چون پیش ابراهیم شدند برخاست و ایشان را پیش خود خواند و با همدیگر بنشستند. (قصص الانبیاء ص 57). سپاه آرمیدند بر جای خویش همان شب مهان را بخواندند پیش. اسدی. چون سلطان فرود آمد پسرک را پیش خواند. (نوروزنامه). نوازش کنانش ملک پیش خواند ملک وار بر کرسی زر نشاند. نظامی
دعوت کردن که نزدیک آید. بحضور طلبیدن. پیش خواستن. بنزدیک خود خواستن. گفتن که نزدیک آید پیش. طلبیدن. احضار کردن. نزدیک طلبیدن: پر اندیشه دل گیو را پیش خواند وزآن خواب چندی سخنها براند. فردوسی. نهاد از بر نامه بر مهر خویش همانگه فرستاده را خواند پیش. فردوسی. فرستادۀ زال را پیش خواند ز هر گونه با او سخنها براند. فردوسی. نویسندۀ خامه را خواند پیش ز خاقان فراوان سخن راند پیش. فردوسی. که را گویم این درد و تیمار خویش که را خوانم اکنون بجای تو پیش. فردوسی. فرستادۀ شاه را پیش خواند فراوان سخن ها بخوبی براند. فردوسی. جهاندیده جاماسب را پیش خواند وز اختر فراوان سخنها براند. فردوسی. گسی کرد و بر گاه تنها بماند سیاوش و سودابه را پیش خواند. فردوسی. سپهدار پس گیو را پیش خواند همه گفتۀ شاه با او براند. فردوسی. سبک مرد بهرام را پیش خواند وزآن نامدارانش برتر نشاند. فردوسی. دبیر نویسنده را پیش خواند ز هر در سخنها فراوان براند. فردوسی. تهمتن زمانی به ره بر بماند زواره، فرامرز را پیش خواند. فردوسی. ازین کار او در شگفتی بماند جهاندیدگان را همه پیش خواند. فردوسی. ببست و نوشت از برش نام خویش فرستادگان را بخواندند پیش. فردوسی. بگفت این و بهرام را پیش خواند بسی داستان دلیران براند. فردوسی. ازآن جادویی در شگفتی بماند فرستاد و گستهم را پیش خواند. فردوسی. چو خسرو چنان دید بر پل بماند جهاندیده گستهم را پیش خواند. فردوسی. گرانمایه سیندخت را پیش خواند بسی خوب گفتار با وی براند. فردوسی. مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه که پیش تو آیم ز پیشم برانی. منوچهری. این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش بخواند. (تاریخ بیهقی). چون پیش ابراهیم شدند برخاست و ایشان را پیش خود خواند و با همدیگر بنشستند. (قصص الانبیاء ص 57). سپاه آرمیدند بر جای خویش همان شب مهان را بخواندند پیش. اسدی. چون سلطان فرود آمد پسرک را پیش خواند. (نوروزنامه). نوازش کنانش ملک پیش خواند ملک وار بر کرسی زر نشاند. نظامی